امروز این داستان را راجع به بزرگ مرد ارزشمند بنام لارنس آنتونی خواندم بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم .بایستی سرگذشتهای زیبا مانند این بارها و بارها در همه جا تکرار شوند تا بذر پندار نیک و کردار نیک در همه دنیا افشانده شود.
بایدبرایشان یادمان و مقبره ساخت تا ارزش قائل شدن برای زندگی همه جانوران نهادینه و جزئی از ارزشها و فرهنگ همه جوامع گردد.
اون از ۱۹۹۰ کارشو بعنوان محیطبان شروع کرد، ده سال بعد ۱۹۹۹...یه گلهی ۹ تایی فیل از قلمرو مشخص شدهشون تو آفریقا فرار کردن. این مرد ثانیه ثانیهی عمرش رو صرف مواظبت از حیات وحش و گونههای خطرناک جانوری کرده.
اونا سراسر منطقه «مپومالانگای شمالی» رو به نابودی کشیدن، فیلها توی
تموم منطقه، هرجا ردّی از فعالیتهای انسانی بود تخریب میکردن.
مقامات متوجه شدن که نمیشه جلوی فیلهای نابودگر رو گرفت.در نتیجه حکم
تیر صادر شد.
ولی آقای لارنس خواست که بهش یه فرصت بدن تا اونم شانسش رو امتحان
کنه.
و بهش این فرصت داده شد... اون در حالی که فیلهای خشمگین به خودش هم نزدیک میشدن ایستاد و خودش هم رفت بین گله و باهاشون زندگی کرد، یواش یواش رفتار فیلها با لارنس دوستانه بنظر میومد، اون بهشون غذا میداد و بهشون عشق میورزید.
خیلی زود با «نانا» مادر گله ،بوسیله تغییر لحن صدا و زبان بدن
ارتباط برقرار کرد.نانا کاملا فهمید که لارنس قصد آزارشون رو نداره.
در کمال تعجب اون تونست گله رو آروم کنه و به پناهگاهش بیاره و در
حقیقت جونشون رو نجات بده
بعد از این اتفاق نادر بهش لقب «نجواگر فیلها» دادن.فیلها در یک زمین بزرگ به زندگی برگشتن و دیگه از پناهگاه حیات وحش تولاتولا فرار نکردن.لارنس که سرتاسر زندگیش آمیخته با زندگی تو حیات وحشه از فیلها بعنوان موجودات خارق العاده یاد میکنه و میگه:
همون گروهی که منو برای هدایت گلهی ۹ تایی فیلها خبر کرده بود.بهم گفت یه فیل ۱۴ سالهی دیگه هم پیدا کردیم که شدیداً نیازمند سرپناهه.تمام خانوادهش توسط قاچاقچیان عاج کشته شدن. ما موفق شدیم و اون رو به پناهگاه آوردیم.اون تقریبا مطمئن بود که ما میخوایم اون رو بکشیم!
اسمشو گذاشتیم ایتی مخفف (Enfant
Terrible).
بمحض اینکه بهش نزدیک میشدیم پریشون و مضطرب میشد و من هرگز این حد
از وحشت رو توی هیچ حیوانی ندیده بودم.اینقدر افسرده بود که میترسیدم
از این افسردگی بمیره.اون فقط فریاد میزد و خانواده ش رو صدا میکرد.
بعد از آوردن اون به پناهگاه،اصلا روی خوش به ما نشون نمیداد.
من چارهای نداشتم که از نانا کمک بگیرم ، نانا رو صدا زدم ،اون هرجا
بود صدای منو که میشنید میاومد.
کمی بعد نانا اومد و با آغوش باز ایتی رو پذیرفت و به گله راه
داد.ایتی خوشحال از اینکه دوباره صاحب خانواده شده همراهشون رفت
خیلی سعی کردم به زبانی که با نانا حرف میزدم با ایتی هم حرف بزنم
اما جواب نمیداد.
یه روز رفته بودم به گلهی فیلها سرکشی کنم، و اتفاقی که ازش
میترسیدم افتاد...
ایتی مثل موشک اومد که ازم انتقام بگیره، من خلاف غریزهی خودم
نباید فرار میکردم و با این وحشت فزاینده سرجام ایستاده بودم.
صدایی تو گوشم میگفت اگه تکون بخوری مُردی!
اون بسرعت داشت بسمت من میومد و من ایستاده بودم...
یهو نانا فهمید چه
اتفاقی داره میوفته.
لارنس در آخرین روزهای زندگیش درحال نوشتن کتابی به اسم: آخرین کرگدن
بود.
اون در حالی که برنامهریزیها برای جشن معرفی کتاب انجام شده بود بر
اثر سکته قلبی از دنیا رفت.
ولی معما اینجاست...
فیلها از کجا متوجه شدن اون فوت کرده و کیلومترها راه رو طی کردن تا
به خونهی لارنس رسیدن و دو روز اونجا موندن تا عزاداری شون رو نشون بدن و بگن که
از یاد نبردنش؟!
یعنی چی؟!چجوری فیلهایی که تو مناطق مختلف پارک درحال زندگی بودن
،فهمیدن لارنس مرده و در یه حرکت همزمان ۱۲ ساعت راهپیمایی کردن و تو صف خودشون رو به خونه
لارنس رسوندن و دو روز اونجا موندن؟
فیلها جزو معدود موجوداتی هستن که سوگواری میکنن ولی فقط این نیست...
گویا اونا از زمان فوت آقای لارنس هرساله به خونهی لارنس سر میزنن که بگن ما به
یادت هستیم!!
یادش گرامی و رهش پر رهرو باد.